محل تبلیغات شما

ساعت 5:12 صبح، درست وقتی لب تاب را باز کردم که از دو چیز به وجد آمده بودم، یک این که چقدرم دلم می خواست توی اتاق مستقلم تا صبح سرگرم خودم باشم و دیگری احساسات فوق العاده جدیدم. دو سه ساعت پیش ، مردی را وداع کردند همگی که غم غربت روی شانه هایش بسیارواضح بود، اما با استفاده از ذرات آخر قدرتش، جمع و جور کرد که برود، که باقی زندگی اش را جایی بهتر بسازد. طی صحبت نسبتا کوتاهی که با او داشتم، تکه پازل بسیار بزرگی را در ذهن من جا داد که مدت ها گم شده بود. با خود پنداشتم که آیا در زندگی پیش رویم، هرگز چنین مردی را برای خود خواهم یافت؟ متاسفانه خیلی زود و سرسری مجبور شدم با او خداحافظی کنم، گرچه اگر زمان هم داشتم ، چیز بیشتری عایدم نمی شد. محکم و گرم دست داد و توی چشم هایش می توانستم بخوانم که فهمیده درونم چیست، که فهمیده دست کم گرفتن من غلط بوده. تحسین را از حالتش خواندم ، ولی رفت که بماند و به من هم گفت بیا. بیا و زندگی خودت را بساز، تصورات بسیار جدید و واضح تر از آینده ای به من داد که دم به دم نزدیک تر می شود.
با فکر کردن به همه اینها، دیگر جای سر سوزنی برای پرداختن به آدم های بی سر و پا ندارم و خوشحالم می کند. می دانم چند روز دیگر بروم بنشینم پشت نیمکت های درس ، حواسم خیلی محدود شده نسبت به وقایع بیخود و بی ارزش پیش چشمانم. 
من این همه برای خوشحالیشان جنگیدم ، شبها پشت سرهم همین را از خدا می خواستم و با خود می گفتم که امکان ندارد. یک این که امکان داشت! دو این که خود جان کندم برای نتیجه مشابه. انتقام و خشم، هردو مهار می شوند. تنها خواسته قلبی است که می ماند. از ته قلبم می خواستم خوشحال باشی ، خوشحال باشید، ولی تصمیمات ضعیف و پوچ می گرفتم و سپس با کیفیت هرچه تمام تر نقشه هایم را پیاده می کردم. در تمام مدت می دانستم توی چه منجلابی افتاده ام و حتی دست و پا نمی زدم که نکند فروتر بروم،فقط صبر کردم تا زمان خود تمام کند. و به روشنی روز رسوا شدم، حس می کردم که کوچک ترین دروغی بیش از چندوقت دوام نمیاورد، ولی باورم نمی شد. گذاشتم قسمت آنطور که دلش می خواهد مهر پایان را بزند و برای همیشه مرا از این بازی بیندازد بیرون. و همین طور هم شد، با تیپا انداختنم بیرون و سرم را خودشان کوبیدند به سنگ، که احمق! کوری نمی بینی شانزدهمین سال هم تمام شد؟ پس از آن ، دست ملایمت را کشیدند به سرم و آرام گفتند تو تا آنجایی ماندی که به تو احتیاج بود، تو وظیفه ای که به تو محول شده بود به خوبی انجام دادی. ولی بی رحمی، همان شکلی است. شاخ و دم ندارد، تا هرصد استخوان را باهم نشکند بیخیال نخواهد شد.
خوشحالی؟ حال دلت خوب است؟ آشفته نمی شوی؟ اضطراب نداری؟ 
خداراشکر، همین بمان، 

نیت از نخست همین بوده و هست.

سر نخواستنت دعواست!

شب بیداری، عین جغد

، ,نمی ,هم ,تمام ,ولی ,تو ,این که ,با او ,که امکان ,و به ,می خواستم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها