محل تبلیغات شما



از همه جا بی خبر بودم، زل زده بودم به ماشینا که داداشم دونه دونه جا می ذاشت و هردفعه م کلی غر به جون می خرید. یهویی توی ماشین بحث بالا گرفت که شرایط برای بچه دار شدن خوب نیست، سنمون داره میره بالا و اگه بچه دار نشیم دیگه نمیشه و این حرفا.
داداشم حواسش نبود انگار، یهویی پرسید بابا و مامان من چندسالشون بود مریم به دنیا اومد؟ 
سکوت مطلق شد، دیگه نه کسی مسخره بازی درمیاورد، نه بحث می کرد و نه هیچ چیز دیگه ای.
پریا آروم گفت خب حالا نمیخواستن پیش اومده دیگه.بغل دستیمم حواسش نبود، گفت خب وقتی نمی خوای جریانش یه چیز دیگه ست.
داداشم هیچی نمی گفت.
منم حواسم نبود انگار. بی اراده گفتم که نه مامان من میخواست و نمی تونست و فلان، انگار تزریق کرده باشن به مغزم که جایی برای حقیقت نمونه.
بغل دستیم چه حواسش بود چه نبود، زد زیر خنده، 
بنده خدا فکر کرد دارم شوخی می کنم، 
گفت آخی،کاش دهنش باز می شد می کشیدم به فحش،
ولی گفت آخی.
چرا گفت آخی؟ چیز بزرگی که نیست. پیش اومده دیگه، راست میگه. آخه بچه ها بین خودشون یه شوخی داشتن که می گفتن سر نخواستنت دعواست! 
شما دعوا نکنید، شما نخواستید، خداهم نمی خواست ولی خب انگار از دست همه دررفت.
نافمون و که بریدن، روش مهر زدن گفتن این و نخواستنا، این و نمی خوان. این و دوست ندارن این توی این بگیرنگیر اضافیه.
اشکالی نداره، به چشم خوب بهش نگاه کنید، شما نمی تونید اونی و که می خواید انتخاب کنید اگه نتونید از اونی که نمی خواینش تشخیصش بدید، 
منم اگه با این برچسب به دنیا اومدم ، با همینم می میرم.
چون وقتی همخونت نخواست، تو تقدیرت از اول توی دنیا بیخود و نطلبیده بوده


ساعت 5:12 صبح، درست وقتی لب تاب را باز کردم که از دو چیز به وجد آمده بودم، یک این که چقدرم دلم می خواست توی اتاق مستقلم تا صبح سرگرم خودم باشم و دیگری احساسات فوق العاده جدیدم. دو سه ساعت پیش ، مردی را وداع کردند همگی که غم غربت روی شانه هایش بسیارواضح بود، اما با استفاده از ذرات آخر قدرتش، جمع و جور کرد که برود، که باقی زندگی اش را جایی بهتر بسازد. طی صحبت نسبتا کوتاهی که با او داشتم، تکه پازل بسیار بزرگی را در ذهن من جا داد که مدت ها گم شده بود. با خود پنداشتم که آیا در زندگی پیش رویم، هرگز چنین مردی را برای خود خواهم یافت؟ متاسفانه خیلی زود و سرسری مجبور شدم با او خداحافظی کنم، گرچه اگر زمان هم داشتم ، چیز بیشتری عایدم نمی شد. محکم و گرم دست داد و توی چشم هایش می توانستم بخوانم که فهمیده درونم چیست، که فهمیده دست کم گرفتن من غلط بوده. تحسین را از حالتش خواندم ، ولی رفت که بماند و به من هم گفت بیا. بیا و زندگی خودت را بساز، تصورات بسیار جدید و واضح تر از آینده ای به من داد که دم به دم نزدیک تر می شود.
با فکر کردن به همه اینها، دیگر جای سر سوزنی برای پرداختن به آدم های بی سر و پا ندارم و خوشحالم می کند. می دانم چند روز دیگر بروم بنشینم پشت نیمکت های درس ، حواسم خیلی محدود شده نسبت به وقایع بیخود و بی ارزش پیش چشمانم. 
من این همه برای خوشحالیشان جنگیدم ، شبها پشت سرهم همین را از خدا می خواستم و با خود می گفتم که امکان ندارد. یک این که امکان داشت! دو این که خود جان کندم برای نتیجه مشابه. انتقام و خشم، هردو مهار می شوند. تنها خواسته قلبی است که می ماند. از ته قلبم می خواستم خوشحال باشی ، خوشحال باشید، ولی تصمیمات ضعیف و پوچ می گرفتم و سپس با کیفیت هرچه تمام تر نقشه هایم را پیاده می کردم. در تمام مدت می دانستم توی چه منجلابی افتاده ام و حتی دست و پا نمی زدم که نکند فروتر بروم،فقط صبر کردم تا زمان خود تمام کند. و به روشنی روز رسوا شدم، حس می کردم که کوچک ترین دروغی بیش از چندوقت دوام نمیاورد، ولی باورم نمی شد. گذاشتم قسمت آنطور که دلش می خواهد مهر پایان را بزند و برای همیشه مرا از این بازی بیندازد بیرون. و همین طور هم شد، با تیپا انداختنم بیرون و سرم را خودشان کوبیدند به سنگ، که احمق! کوری نمی بینی شانزدهمین سال هم تمام شد؟ پس از آن ، دست ملایمت را کشیدند به سرم و آرام گفتند تو تا آنجایی ماندی که به تو احتیاج بود، تو وظیفه ای که به تو محول شده بود به خوبی انجام دادی. ولی بی رحمی، همان شکلی است. شاخ و دم ندارد، تا هرصد استخوان را باهم نشکند بیخیال نخواهد شد.
خوشحالی؟ حال دلت خوب است؟ آشفته نمی شوی؟ اضطراب نداری؟ 
خداراشکر، همین بمان، 

نیت از نخست همین بوده و هست.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدایا تو تنها مخاطب خاص زندگی منی شهرستان خمین طرحی از آمیختگی احساس